دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

جهان بدون صهیونیسم

 

جهان بدون صهیونیسم


این روز چندان دور نیست

اسم صهیونیست ها شبکه های متحد صهیونیست هایی که از سوی دولت های صاحب پول و قدرت و نفوذ حمایت می شوند، ما را نمی ترساند. تا سالیانی پیش از این و هم اکنون و در بسیاری از کشورهای اسلامی، وقتی مردم عادی از موضوعی سیاسی، مثل ماجرای افتادن بختک صهیونیست ها به عنوان یک حکومت جعلی در منطقه خاورمیانه حرف می زنند، بزرگ ترها و موجودات عاقل تر به آنها توصیه می کنند که وارد معقولات نشوند و کاری به کارهای خطرناک نداشته باشند.
مفتی های سعودی در مسجد النبی، جوان های سعودی و غیرسعودی را دور خود جمع می کنند و غیر از آموزش تعالیم دینی خود، آنها را به پرهیز از بحث های سیاسی دعوت می کنند. از میان جوان های کشورهای عربی اسلامی، آنها که سر به زیر و حرف گوش کن باشند تصور می کنند که مبارزه با غاصبان سرزمین های اسلامی، بر عهده حکومت است و جوانان مسلمان وظیفه ای جز حفظ دین فردی خود ندارند.
عصر ما اما عصر امام خمینی (ره) است و این بزرگ ترین انسان قرن های اخیر از قضا به ما یاد داد که وارد معقولات شویم و چشم های ما را به روی واقعیت های پوشیده ای در دنیا باز کرد. در همان عربستان که هر سال میلیون ها مسلمان را در ایام حج و غیر از آن به بهانه عمره در خود جمع می کند، مسلمانان لبنان، سودان، اتیوپی، مالزی، اندونزی، ترکیه و پاکستان و هند و هر جای دیگر که صدای مسلمانی از آن به گوش می رسد، نام امام خمینی را که می شنوند، لبخند می زنند و به هر زبانی که دارند، به خوبی از او یاد می کنند و خود را به او مدیون می دانند.
می گویند شبکه صهیونیست ها در همه جای دنیا نفوذ دارند و از حمایت دولت های بزرگ بهره می برند. می گویند رؤسای کشورهای مشهور قدرتمند دنیا، بدون اجازه صهیونیست ها آب هم نمی خورند.می گویند هر کس در سراسر دنیا به صهیونیست ها چپ نگاه کند، روزگارش را سیاه می کنند. از این حرف ها زیاد می زنند، اما فرزندان امام خمینی در سراسر دنیا، دوست دارند دنیایی بدون حاکمیت صهیونیست ها را به چشم خود ببینند و برای این هدف چیزی برای دریغ و کوتاهی ندارند.
چهره زمین روزگاری خالی از نفوذ و سلطه صهیونیست ها به خود خواهد دید. روز غلبه مستضعفین بر سراسر جهان. این وعده خداوند، چندان دور نیست.
از این پس هر هفته یکشنبه ها با هفته نامه الکترونیکی «جهان بدون صهیونیسم» نزد شما خوبان می آئیم، با ما همراه باشید.

ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم

نه ... .

با ” نه“شنیدن از تو که من کم نمیِ شوم
مجنون نمـای مــردم عالم نمی شوم
این اوّلین خطای تو ، حوّای سنگدل !
پنداشـتی بدون تو آدم نمـی شـوم
بعد از تو ای خزانزده دیگر برای هر ،
شب بوی‎تشنه لب‎شده شبنم نمی‎شوم
دلخور نشو عزیز! از این خُلقِ بی خیال
گفتم که بی تو پا پیِ خُلقم نمی شوم
آه ای نگاهـهای تماشا ، خداوکیل !
علاف چشمهای شما هم نمی شوم
بگذار صـادقـانه بگـویـم بدون تو ...
هرکار می کنم…نه..نه..آدم نمی شوم

پروانه صفت ... .

پروانه صفت چشم به تو دوخته بودم

آن گه که به خود آمدم سوخته بودم

خاکستر جسمم به سر شعله فرو ریخت

این بود وفایی که من آموخته بودم

خود خواه نادان

خود خواه نادان ، در حالی که در بند منیت خویش اسیر است برای رهایی به در و دیوار شخصیت دیگران می کوبد !

وقتی سهراب سپهری دانشجو بود ... .

اهل دانشگاهم     
روزگارم خوش نیست
ژتونی دارم   
      خرده عقلی   
          سر سوزن شوقی

اهل دانشگاهم پیشه ام گپ زدن است
گاه گاهی می نویسم تکلیف   
                  می سپارم به شما
                        تا به یک نمره ناقابل بیست 
                        که در آن زندانیست   
                        دلتان زنده شود
چه خیالی چه خیالی میدانم   
گپ زدن بیهوده است
خوب میدانم دانشم بیهوده است
اوستاد از من پرسید     
              چقدر نمره ز من می خواهی
من از او پرسیدم                دل خوش سیری چند


اهل دانشگاهم     
قبله ام آموزش
      جانمازم جزوه         
          مشق از پنجره ها میگیرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
درسهایم را وقتی می خوانم     
              که خروس می کشد خمیازه
                          مرغ و ماهی خواب است

خوب یادم هست     
مدرسه باغ آزادی بود
درس بی کرنش می خواندیم     
            نمره بی خواهش می آوردیم
تا معلم پارازیت می انداخت     
            همه غش می کردیم
                  کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت
درس خواندن آنروز       
مثل یک بازی بود
کم کمک دور شدم از آنجا       
بار خود را بستم
عاقبت رفتم در دانشگاه         
            به محیط خشن آموزش
                  و به دانشکده علوم سرایت کردم   
رفتم از پله کامپیوتر بالا
            چیزها دیدم در دانشگاه
                  من گدایی دیدم در آخر ترم         
                                  در به در می گشت
                                        یک نمره قبولی می خواست

من کسی را دیدم       
      از دیدن یک نمره ده
            دم دانشگاه پشتک می زد
شاعری دیدم         
    هنگام خطابه   
          به خرچنگ می گفت ستاره
                  و اسید نیتریک را جای می می نوشید
همه جا پیدا بود         
        همه جا را دیدم
بارش اشک از نمره تک         
جنگ آموزش با دانشجو
حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر
فتح یک ترم به دست ترمیم       
قتل یک لبخند در آخر ترم
همه را من دیدم     
        من در این دانشگاه در به در و ویرانم
        من به یک نمره نا قابل ده خشنودم         
        من به لیسانس قناعت دارم
              من نمی خندم اگر دوست من می افتد
              من نمی خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بکنند
                                    و نمی خندم اگر موی سرم می ریزد
من در این دانشگاه             
در سراشیب کسالت هستم
خوب می دانم استاد         
کی کوئیز می گیرد
برگه حذف کجاست             
سایت و رایانه آن مال من است
تریا،نقلیه و دانشکده از آن من است
ما بدانیم اگر سلف نباشد         
                همگی می میریم
و اگر حذف نباشد       
                همگی مشروطیم

            نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نبود
            کار ما نیست شناسایی مسئول غذا
            کار ما نیست شناسایی بی نظمی ها
            کار ما شاید اینست که در مرکز پانچ
            پی اصلاح خطا ها برویم

خدایا همه ی بچه های ایران و حفظ کن .... .

ریحانه کوچولوبا دل پاکش تازه امسال رفته کلاس دوم ..........در آرزوی بزرگ شدنه اصلاً نمیخواد به مریضی فکر کنه آخه هنوز خیلی کوچیکه
اون به دعای من وتو احتیاج داره...بیاین همه با هم دعا کنیم که خدا ریحانه ناز و کوچک را شفا بده
اگه حرفای بابای ریحانه رو بخونی میفهمی دیدن این که جگر گوشه ات جلوی چشمات درد بکشه خیلی سخته.....
پس همه با هم دعا میکنیم که خدایا نذار ریحانه بیشتر از این درد بکشه و بهش شفا عطا کن (آمین )

درد  دل یک پدر رنج کشیده که آرزویی جز سلامتی دختر کوچولوش نداره


ساعت ۱۱ شبه و موقع نزدیک شدن تزریق آمپول ِ دسفرال ریحانه است ، سرش رو روی زانوهام گذاشته و من هم به آرامی چهره ی معصوم و رنج کشید ه اش رو نوازش می کنم. شروع به صحبت کردن می کنه ، می گه : یه فکر خیلی قشنگی دارم ، گفتم چیه ؟ می گه : وقتی که همه مردند و من هم مردم ، از خدا می خوام که منو تبدیل به یه اسب کنه .  با تعجب می پرسم  چرا اسب ؟! تو یک انسانی ...

می گه آخه اسب رو خیلی دوست دارم و مهربونه ...

گفتم نه عزیزم می دونه چیه ؟ ... انسان بهترین و بالاترین موجودیه که خداوند خلق کرده ، انسان خیلی از کارها رو می تونه خودش تصمیم بگیره و انجام بده مثل با خدا حرف زدن ، به بابا و مامان احترام گذاشتن تا آخر عمرشون ، به مردم کمک کردن و خیلی از کارهای خوب دیگه اما حیوونا نمی تونند چون فکر و اراده ندارند ...

ریحانه جواب داد : اما حیوونا هم با خدا و بچه هاشون حرف می زنند اما ما زبونشون رو نمی فهمیم ...!

گفتم آره دخترم اما انسان فرق می کنه ...

ریحانه ادامه داد و گفت : آدما کارهای بد هم خیلی انجام می دن ، جنگ می کنند ، همدیگر رو می کشند ، دزدی می کنند ، کارهای بد دیگه که تلویزیون نشون می ده ... دلم می خواد به همه ی آدما بگم خدا شما رو آفریده تا مهربون زندگی کنین نه اینکه با هم بجنگید و ...

و صحبتهای ریحانه ادامه داشت و من هم سکوت اختیار کردم و به وسایل تزریقاتی که مامانش داشت برای تزریق آمپول به ریحانه آماده می کرد نگاه می کردم ...

 

                          

                                                         


زنگ ساعت همه رو از خواب بیدار می کنه ، صبح های مدرسه ای شروع شده و نوید بخش شروع استرس صبحگاهیه !! ... استرس دیر رسیدن به موقع بچه ها به مدرسه برای پدر و مادر و استرس همیشگی مدرسه برای بچه ها .

مامان ریحانه صداش می زنه که بلند شو تا مدرسه ات دیر نشه ... ریحانه بلند می شه و مامانش آمپول رو از بدنش در میاره تا ریحان بره و دست و روش رو بشوره و خودش رو آماده رفتن به مدرسه کنه ...

بعد از خوردن چند لقمه کوچیک صبحونه شروع به پوشیدن روپوش مدرسه اش می کنه و بر خلاف پارسال عینک کوچولوش رو به چشم نداره چون عینکش رو دادم تا شیشه اش عوض شه .... با چهره ای غمگین و با دنیایی از نیاز به من و مامانش نگاه می کنه و نگرانی که از صورتش پیداست

 

 

 دقایقی به سکوت گذشت و ریحانه  سرش را پایین انداخت و با حالت خجالت گفت : عمه سعیده فهمیدی ؟ ... من هم جزء فرشتگانی هستم که خدا به آنها اجازه داده که به این دنیا بیایند و زندگی کنند ... خدا به من اجازه داد .

 

 

                                

             

پرسید چرا آخر زمان می شه ؟ مامانش جواب داد که آخه همه بتونند به خدا برسند و همه زیبایی ها رو ببینند و آدمهای خوب بتونند به بهشت برسند و ...

ریحانه گفت : من فکر می کنم که حیوونا زودتر می رن بهشت !! پرسیدم که چرا چنین فکری می کنی دخترم ؟ گفت : آخه اونا زودتر اونجا می رن و بازی و خوشحالی می کنن و خودشون رو آماده می کنن تا آدما بیان پیششون !!

* می خواستم جوابش رو بدم که حیوونا به خاطر اینکه فکر و اراده ندارند نمی تونند برن بهشت و انسان برای اینکه می تونه فکر کنه و مسیر زندگی رو خودش انتخاب کنه بهشت پاداش خوب زندگی کردنشه و ...

اما با خودم گفتم نه جواب ندم بهتره چون مدتی پیش که رفته بودیم شمال ریحانه می گفت : یه آرزوی خیلی قشنگی دارم ، پرسیدم چیه ؟ گفت : که یه باغ خیلی بزرگ داشته باشم مثل جنگل ،‌ توش مرغ ، خروس ، یه اسب ، دختر جوجه ، پسر جوجه ، خرگوش ، ... و گرگ داشته باشم !! .... با تعجب پرسیدم گرگ ؟!! گفت آره .... گفتم گرگ خطرناکه و گوشت می خوره و ...   گفت : نه من به اونا آموزش می دم ، آخه حیوونا خیلی مهربونن 

سخن خداوند متعال

هنگامی که سخن خداوند متعال را در امری می دانی اما در عمل به آن حیرانی ، بدان که در کنار شیطان در بند حرمانی !

عشق ... .

عشق با احساس شروع می شود و در جنگ تداوم می یابد و با صلح جاودانه می شود .

 

در حیطه فهمیدن ما نیست ... ؟!؟!

عشق در حیطه فهمیدن ما نیست‏، بیا برگردیم
آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست‏ ، بیا برگردیم
گریه هامان چقدر تلخ، ببین ! رنگ ترحّم دارد
تا زمین دشمن خندیدن ما نیست‏، بیا برگردیم
باغ از فطرت این جاده پر از بوی شکفتنها، حیف
شمّه ای مهلتِ بوییدن ما نیست، بیا برگردیم
بال سنگین سفر میشکند وای ملال انگیز است
هیچ کس منتظر دیدن ما نیست، بیا برگردیم
مثل گنجیم گرانسنگ کمی وسوسه آمیز ولی
دزد هم مایل دزدیدن ما نیست ، بیا برگردیم
خومانیم ببین! ما دلمان را به دو قسمت کردیم
عشق در حیطه فهمیدن ما نیست؟! بیا برگردیم.

هیمالیا ... .

ماتم سـرای چشم تو صور دمادم است
زیباتـرین بهشت خدا، این جهنم است
عیسی قلم قلم سرهرکوچه‎ریخته‎است
جنسی‎که در بساط‎زمین نیست،مریم است
باید شنید و زجر کشید و سکوت کرد
که زندگی تجسّـم مرگی مسلّـم است
وقـتی تو نیستی سنـد ماه و سال من
هر هفته هشت روز به نام محـرّم است
حوّای من ! به شهـوت ابلیس تن بده !
بی غـیرتی علامـت اولاد آدم است
خاکش پر از پلشتی روح شغا د هاست
سهراب‎شاهنامهء این شهر، رستم است
در «بیستون» برای چه علاف مانده‌ای
فرهادجان ! برای تو« هیمالیا»کم است!

ندیدی ؟؟؟؟

ندیدی دل چه سان با غم درآمیخته

دلم دیوار احساسش فرو ریخته

هزاران جهد کردم تا به راهت آورم لیکن

چه حاصل ، ترا در همرهی ، مایل نمی بینم

 

یک دوست خوب و یک دوست معمولی

"یک دوست معمولی هیچ گاه نمی تواند گریه تو را ببیند.

یک دوست واقعی شانه هایش از گریه های تو تر میشود.

دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمی داند.

دوست واقعی شاید تلفن آنها را جایی نوشته باشد.

دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو می آورد.

دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای کمک کردن به تو می ماند.

دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت میشود.

دوست واقعی می پرسد که چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری.

دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش دهد.

دوست واقعی سعی در حل آنها دارد.

یک دوست معمولی مانند یک مهمان عمل می کند و منتظر می ماند تا از او پذیرایی شود.

یک دوست واقعی به سمت یخچال رفته و از خودش پذیرایی می کند.

دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود.

یک دوست واقعی می داند که که بعد از یک مرافعه دوستی شما محکمتر می شود.

یک دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک می کنند با تو می ماند."

 

ای کاش ...

تا یار ز در نیاید امشب

ای کاش سحر نیاید امشب

بیرون نروم ز میهمانی

تا بار ز در نیاید امشب

امضا نشود کتاب ما

تا از یار خبر نیاید امشب

این سی شب و روز ما نه ارزد

تا او به نظر نیاید امشب

بخواه...!

 

بخواه...!

من می شناختمش

همیشه انگار نگران سنبله های ستاره

از وزیدن شب ناخوش خزانی می ترسید

خواب دیده بود

غیبت غروب چهارشنبه های بی پایان

تکرار خواهد شد

خواب دیده بود

باز پروردگار پروانه را

در سردخانه های بی نشان گمشدگان

باز خواهد یافت

باز از بغض بنفشه و مریمی

باد از رفتن به جانب او

باز خواهد ماند ....

قیمت

قریب به اتفاق

من از بیاد آوردن بعضی واژگان معمولی می ترسم .

باران ... همیشه علامت رویا نیست !

سایه.... همیشه علامت صنوبرنیست !

و شب حتی ربطی به رازداری ستاره ندارد !



حالا تو بگو بینا ... واژه درست ...

خواهر تهمت شنیده من ...ای آزادی !

تو هم همیشه علامت عریانی آسمان نبوده ای ......!

آن شب

 

آن شب

شب هق هق آخرین پیامبر پروانه ها بود ....

که بوسه با نانی از نور مطلق ماه آمدند

راهم را به جانب رازدار ترین رسولان بی کتاب

باز گشودند ... گفتند :

بس است دیگر ای دلداده ترین اولاد گریه ها

ملائک باز مانده از حواس هفت سالگی هم می دانند

تو ترانه ها سروده ای...

تو دریاها گریسته ای...

تو تاوان ها کشیده ای....

دیگر تمام شد انتظار آن همه دیده .....آن همه دریغ !!!

خبر آوردند !!!!



خبر آوردند !
شبی از ورای عجیب وحی و واژه خبر آوردند :

همه دریاهای دور و

سینه ریز ستارگان شهریوری را به من داده اند

تمام ثروت بی پایان آوازی از حوریان هوا

از هوش نی ... از نماز شنیدن و

عطر مهتابی او

که پیش از پرسیدن اسامی آسمان ... گمش کردم

بسیجی روزت مبارک .

روز . هفته بسیج رو به همه بسیجی ها تبریک می گم و امیدوارم که این دلیرمردان عرصه پیکار با نفس درونی و بیرونی ( آمریکای نامرد ) موفق باشند . و امیدوارم همیشه بتونند یاد شهیدانی چون چمران - باکری - همت - علم الهدی - براتپور - صیاد شیرازی و ... رو زنده نگه بدارند و پا جای پای آنها بگذارند . ان شا الله

شهر در امن و امان است...

 

من از تمامیت ارضی یک عشق سخن می گفتم

بر  فراز و یرانه های قلبم

ویرانه های حاصل از تهاجم ناگهانی چشمانت

و چه کودکانه دروغ می گفتم

که شهر در امن و امان است