هنگامی که پروردگار جهان را خلق می کرد ، فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند .
با من امشب چیزی از رفتن نگو
شب بود و سوز یک نفس سرد در اتاق
تاریک بود بستر یک مرد در اتاق
سر می کشید روح خزان پشت پنجره
پیچیده بود عطر گلی زرد در اتاق
بشکسته پر به شیشه تاریک میزدند
پروانههای خسته شبگرد دراتاق
روح زنی شکسته و آرام میگریست
بر دستهای خالی آن مرد در اتاق
خون میفشاند بر در و دیوار چشم مرد
تا خویش را به یاد میآورد در اتاق
هنگام صبح سایه آن مرد رفته بود
زن مرده بود و گریه نمیکرد در اتاق
ندیدی دل چه سان با غم درآمیخته
دلم دیوار احساسش فرو ریخته
هزاران جهد کردم تا به راهت آورم لیکن
چه حاصل ، ترا در همرهی ، مایل نمی بینم
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.
آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد!
در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.
گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.
اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.
من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.
من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.
من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.
من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.
من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.
من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت داد.
« من به هر چه که خواستم نرسیدم ...
اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم»
بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که میتوانی بر تمام آنها غلبه کنی.
این پیام را برای همه دوستانت بفرست و به آنها نشان بده که چقدر برای آنها ارزش قایلی. این پیام را برای هر کس که دوست خود می دانی بفرست حتی اگر به معنی فرستادن پیام به فرستنده آن باشد. آگر این پیام را برای کسی فرستادی و او نیز همین پیام را برایت فرستاد بدان که حلقه دوستان تو از دوستان واقعی تشکیل شده
ممنون
خدا حافظ
داشتم می مردم
در فراسوی زمان
در هجومی از درد
در سکوتی از درد
در طریقی پر درد
روح از مرز تنم
اندکی فاصله داشت
و اندر آن خلوت خود
با خودم فاصله داشت
بر تمنای دلم
بدنم سخت گرفت
روح آزرده ی من
ولی آرام نشد
مرگ با من کمی اندک... ولی انگار که در رودر بایستی است
کسی فریاد زند...
کسی فریاد زند...
روح من در بدنم
در پی لجبازیست...
کاش مادر می بود... تا ببوسم رخ او
کاش می بود پدر... تا که بر دست پر از همن او بوسه زنم
ناگهان فریادی...
یا صدایی ز زمین
... روح آزرده ی جسمم فهمید
در سکوت جسمم روح از بارقه ی رعد صدایی لرزید
و دوباره بر گشت...
و دگر بار زندگی بر تن سردم برگشت
بار دیگر جوشید
در رگم زمزمه ی زندگیم
سخت در فکر بودم...
من چرا می رفتم؟!
و چه دردناک... ولی می رفتم...
...درد در عمق وجودم لرزید
و درست است انگار...
سهم این ثانیه ها زندگی است
سهم بودن تا مرگ
سهم بودن...بودن
و از این پس دگر زندگیم
رنگ دیگر دارد
مرگ با من انگار کمتر از یک قدمی فاصله ی بودن و رفتن دارد
آیه هایی از نور...
و سکوتی مبهم...
سهم آن لحظه ی بیداری شد
و دوباره هم خواب
ولی با یاد مرگ...
تا بدانم که این زندگیم ارزش لحظه ای اندوه ندارد هرگز
همه می گذرند و می گویند :
چقدر عجیب عاشق شدی !
و من بی توجه به گفته ها
دامن چین چین آرزو می پوشم
و پولک شادی به سر می زنم
تا تئ بیایی !؟
با طنین فراموشی نبودن ها
و بی تو کم کم پولک ها شل شدند و افتادند
و تیک تاک ثانیه های انتظار
به من فهماند
چقدر دیر است !
و دیدم که تو هرگز نمی آیی
نمی خواهم باورکنم
میان اصوات خاموش اشک
همه می گذرند و می گویند :
چقدر ساده فراموش شدی !
گل زرد و گل زرد و گل زرد بیا با هم بنالیم از سر درد
عنان تا در کف نامردمان است ستم با مرد خواهد کرد نامرد
مرا سرمست خود کن ساقی من بت میخواره اشراقی من
مرا چندان ز چشم خود بشوران که غرق عشق گردد باقی من
پروانه صفت چشم به تو دوخته بودم
آن گه که به خود آمدم سوخته بودم
خاکستر جسمم به سر شعله فرو ریخت
این بود وفایی که من آموخته بودم
خود خواه نادان ، در حالی که در بند منیت خویش اسیر است برای رهایی به در و دیوار شخصیت دیگران می کوبد !
هنگامی که سخن خداوند متعال را در امری می دانی اما در عمل به آن حیرانی ، بدان که در کنار شیطان در بند حرمانی !