شب بود و سوز یک نفس سرد در اتاق
تاریک بود بستر یک مرد در اتاق
سر می کشید روح خزان پشت پنجره
پیچیده بود عطر گلی زرد در اتاق
بشکسته پر به شیشه تاریک میزدند
پروانههای خسته شبگرد دراتاق
روح زنی شکسته و آرام میگریست
بر دستهای خالی آن مرد در اتاق
خون میفشاند بر در و دیوار چشم مرد
تا خویش را به یاد میآورد در اتاق
هنگام صبح سایه آن مرد رفته بود
زن مرده بود و گریه نمیکرد در اتاق