دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

خدایا همه ی بچه های ایران و حفظ کن .... .

ریحانه کوچولوبا دل پاکش تازه امسال رفته کلاس دوم ..........در آرزوی بزرگ شدنه اصلاً نمیخواد به مریضی فکر کنه آخه هنوز خیلی کوچیکه
اون به دعای من وتو احتیاج داره...بیاین همه با هم دعا کنیم که خدا ریحانه ناز و کوچک را شفا بده
اگه حرفای بابای ریحانه رو بخونی میفهمی دیدن این که جگر گوشه ات جلوی چشمات درد بکشه خیلی سخته.....
پس همه با هم دعا میکنیم که خدایا نذار ریحانه بیشتر از این درد بکشه و بهش شفا عطا کن (آمین )

درد  دل یک پدر رنج کشیده که آرزویی جز سلامتی دختر کوچولوش نداره


ساعت ۱۱ شبه و موقع نزدیک شدن تزریق آمپول ِ دسفرال ریحانه است ، سرش رو روی زانوهام گذاشته و من هم به آرامی چهره ی معصوم و رنج کشید ه اش رو نوازش می کنم. شروع به صحبت کردن می کنه ، می گه : یه فکر خیلی قشنگی دارم ، گفتم چیه ؟ می گه : وقتی که همه مردند و من هم مردم ، از خدا می خوام که منو تبدیل به یه اسب کنه .  با تعجب می پرسم  چرا اسب ؟! تو یک انسانی ...

می گه آخه اسب رو خیلی دوست دارم و مهربونه ...

گفتم نه عزیزم می دونه چیه ؟ ... انسان بهترین و بالاترین موجودیه که خداوند خلق کرده ، انسان خیلی از کارها رو می تونه خودش تصمیم بگیره و انجام بده مثل با خدا حرف زدن ، به بابا و مامان احترام گذاشتن تا آخر عمرشون ، به مردم کمک کردن و خیلی از کارهای خوب دیگه اما حیوونا نمی تونند چون فکر و اراده ندارند ...

ریحانه جواب داد : اما حیوونا هم با خدا و بچه هاشون حرف می زنند اما ما زبونشون رو نمی فهمیم ...!

گفتم آره دخترم اما انسان فرق می کنه ...

ریحانه ادامه داد و گفت : آدما کارهای بد هم خیلی انجام می دن ، جنگ می کنند ، همدیگر رو می کشند ، دزدی می کنند ، کارهای بد دیگه که تلویزیون نشون می ده ... دلم می خواد به همه ی آدما بگم خدا شما رو آفریده تا مهربون زندگی کنین نه اینکه با هم بجنگید و ...

و صحبتهای ریحانه ادامه داشت و من هم سکوت اختیار کردم و به وسایل تزریقاتی که مامانش داشت برای تزریق آمپول به ریحانه آماده می کرد نگاه می کردم ...

 

                          

                                                         


زنگ ساعت همه رو از خواب بیدار می کنه ، صبح های مدرسه ای شروع شده و نوید بخش شروع استرس صبحگاهیه !! ... استرس دیر رسیدن به موقع بچه ها به مدرسه برای پدر و مادر و استرس همیشگی مدرسه برای بچه ها .

مامان ریحانه صداش می زنه که بلند شو تا مدرسه ات دیر نشه ... ریحانه بلند می شه و مامانش آمپول رو از بدنش در میاره تا ریحان بره و دست و روش رو بشوره و خودش رو آماده رفتن به مدرسه کنه ...

بعد از خوردن چند لقمه کوچیک صبحونه شروع به پوشیدن روپوش مدرسه اش می کنه و بر خلاف پارسال عینک کوچولوش رو به چشم نداره چون عینکش رو دادم تا شیشه اش عوض شه .... با چهره ای غمگین و با دنیایی از نیاز به من و مامانش نگاه می کنه و نگرانی که از صورتش پیداست

 

 

 دقایقی به سکوت گذشت و ریحانه  سرش را پایین انداخت و با حالت خجالت گفت : عمه سعیده فهمیدی ؟ ... من هم جزء فرشتگانی هستم که خدا به آنها اجازه داده که به این دنیا بیایند و زندگی کنند ... خدا به من اجازه داد .

 

 

                                

             

پرسید چرا آخر زمان می شه ؟ مامانش جواب داد که آخه همه بتونند به خدا برسند و همه زیبایی ها رو ببینند و آدمهای خوب بتونند به بهشت برسند و ...

ریحانه گفت : من فکر می کنم که حیوونا زودتر می رن بهشت !! پرسیدم که چرا چنین فکری می کنی دخترم ؟ گفت : آخه اونا زودتر اونجا می رن و بازی و خوشحالی می کنن و خودشون رو آماده می کنن تا آدما بیان پیششون !!

* می خواستم جوابش رو بدم که حیوونا به خاطر اینکه فکر و اراده ندارند نمی تونند برن بهشت و انسان برای اینکه می تونه فکر کنه و مسیر زندگی رو خودش انتخاب کنه بهشت پاداش خوب زندگی کردنشه و ...

اما با خودم گفتم نه جواب ندم بهتره چون مدتی پیش که رفته بودیم شمال ریحانه می گفت : یه آرزوی خیلی قشنگی دارم ، پرسیدم چیه ؟ گفت : که یه باغ خیلی بزرگ داشته باشم مثل جنگل ،‌ توش مرغ ، خروس ، یه اسب ، دختر جوجه ، پسر جوجه ، خرگوش ، ... و گرگ داشته باشم !! .... با تعجب پرسیدم گرگ ؟!! گفت آره .... گفتم گرگ خطرناکه و گوشت می خوره و ...   گفت : نه من به اونا آموزش می دم ، آخه حیوونا خیلی مهربونن 

یک دوست خوب و یک دوست معمولی

"یک دوست معمولی هیچ گاه نمی تواند گریه تو را ببیند.

یک دوست واقعی شانه هایش از گریه های تو تر میشود.

دوست معمولی اسم کوچک والدین تو را نمی داند.

دوست واقعی شاید تلفن آنها را جایی نوشته باشد.

دوست معمولی یک جعبه شکلات برای مهمانی تو می آورد.

دوست واقعی زودتر به کمک تو می آید و تا دیر وقت برای کمک کردن به تو می ماند.

دوست معمولی از دیر تماس گرفتن تو دلگیر و ناراحت میشود.

دوست واقعی می پرسد که چرا نتوانستی زودتر تماس بگیری.

دوست معمولی دوست دارد به مشکلات تو گوش دهد.

دوست واقعی سعی در حل آنها دارد.

یک دوست معمولی مانند یک مهمان عمل می کند و منتظر می ماند تا از او پذیرایی شود.

یک دوست واقعی به سمت یخچال رفته و از خودش پذیرایی می کند.

دوست معمولی می پندارد که دوستی شما بعد از یک مرافعه تمام می شود.

یک دوست واقعی می داند که که بعد از یک مرافعه دوستی شما محکمتر می شود.

یک دوست واقعی کسی است که وقتی همه تو را ترک می کنند با تو می ماند."

 

عشق یا تله مرگ ؟!؟!؟!

یکی از من پرسید عشق یا تله مرگ ؟