دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

درخت تنها

 

آخرهای فصل پاییزبه درخت پیروتنها
تنها برگی روی شاخش مونده بود میون برگها
یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی درکنارم
آخه من میون برگهافقط تنهاتورودارم
وقتی برگ درخت رو میدیدداره ازغصه میمیره
با خدا رازونیازکرداون روازدرخت نگیره
بادلی خردوشکسته.گفت نذارازاون جداشم
ای خداکاری بکن که تا بهارهمین جاباشم
برگ توخلوت شبونه ازدلش با خدامی گفت
غافل ازاینکه یه گوشه بادهمه حرفاشو میشنفت
باداومد باخنده ای گفت:آخه این حرفهاکدومه
با هجوم من روشاخه عمرهردوتون تمومه
یه دفعه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوان
سیلی زدبه برگ وشاخه تا بگیره ازدرخت جون
ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید وچسبید
تاکه باد رفت پیش بارون.بارون هم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعدوبرقم می سوزونمش تاریشه
تا که آثاری نمونه دیگه ازدرخت وبیشه
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد
برگ نیفتاد آخه این کارخدا بود
هرکی زندگیش رو باخته دلش از خدا جدا بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد