دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

تسلیت باد ... !

 

هتک حرمت اماکن مقدس و متبرک در سامرا و تخریب بخش عظیمی از حرمین امام هادی و امام حسن عسگری را به همه شیعیان جهان تسلیت عرض می کنیم و تا زمان بازسازی مجدد این اماکن از ا ننشسته و انتقام این عمل را از بانیان و مسببان آن خواهیم گرفت . ان شاالله ... .

http://www.cloob.com/images/samera/1.jpg

http://www.cloob.com/images/samera/2.jpg

http://www.cloob.com/images/samera/3.jpg

http://www.cloob.com/images/samera/4.jpg

http://www.cloob.com/images/samera/5.jpg

شب ... .

 

شب بود و سوز یک نفس سرد در اتاق
تاریک بود بستر یک مرد در اتاق
سر می کشید روح خزان پشت پنجره
پیچیده بود عطر گلی زرد در اتاق
بشکسته پر به شیشه تاریک می‏زدند
پروانه‏های خسته شبگرد دراتاق
روح زنی شکسته و آرام میگریست
بر دستهای خالی آن مرد در اتاق
خون می‏فشاند بر در و دیوار چشم مرد
تا خویش را به یاد می‏آورد در اتاق
هنگام صبح سایه آن مرد رفته بود
زن مرده بود و گریه نمی‏کرد در اتاق


ندیدی ... .

                      

ندیدی دل چه سان با غم درآمیخته

دلم دیوار احساسش فرو ریخته

هزاران جهد کردم تا به راهت آورم لیکن

چه حاصل ، ترا در همرهی ، مایل نمی بینم

                  

مشعل و آب

 
مشعل و آب
 
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته جواب داد:می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد؟

یا ابا عبدالله الحسین

شمسی‌ و روی‌ زمین‌ با روی‌ ماه‌ افتاده‌ای
‌ تا اذان‌ مانده‌ ولی‌ در سجده‌گاه‌ افتاده‌ای‌

سینه‌ تنگ‌ و عرصه‌ تنگ‌ و غربت‌ تو می‌کشد
زیر دست‌ و پای‌ دشمن‌ بی‌ سپاه‌ افتاده‌ای‌

گفت‌ بابا دست‌ خود را حایل‌ رویت‌ کنم
‌ راست‌ گفته‌، مثل‌ زهرا بی‌ پناه‌ افتاده‌ای‌

ای‌ عمو از خیمه‌ می‌آیم‌، کمی‌ آرام‌ باش‌
از چه‌ با زانو به‌ سوی‌ خیمه‌ راه‌ افتاده‌ای‌

خوب‌ پیدا هست‌ از پیشانی‌ و ابروی‌ تو
با رخت‌ از روی‌ مرکب‌ گاه‌ گاه‌ افتاده‌ای‌

در دل‌ گودال‌ جای‌ ماهرویی‌ چون‌ تو نیست‌
یوسف‌ زهرا چرا در بین‌ چاه‌ افتاده‌ای‌

من‌ به‌ هل‌ من‌ ناصر تو آمدم‌ در قتلگاه‌
 آمدم‌ دشمن‌ نگوید از نگاه‌ افتاده‌ای‌(ع)

 

حسین از زبان صاحب الزمان

کار تو کار خدایی است حسین

مانده در کار تو ام جد غریب

غم مخور کشته علمدارت شد

من علمدار توام جد غریب

مخفی از چشم همه می گریم

من عزادار توام جد غریب

الهی ... .

 

الهی عاشقان را غم مده شکرانه اش با من ... .

مکر و حیله زن

 

روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟
مرد جواب داد دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند
زن گفت : ای مرد تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟
مرد گفت : من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم
زن گفت : عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود
مرد گفت : این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد
زن گفت : خلاصه از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن
مرد گفت : خیلی ممنون حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب
زن گفت : خیلی خوب
و برگشت خانه خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش
مرد با دستپاچگی پرسید تو دختر کی هستی؟
زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد دختر قاضی شهر
مرد گفت : عروس شده ای یا نه؟
زن گفت : نه
مرد گفت : چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟
زن جواب داد از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی آید شوهرم بدهد
مرد پرسید چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن
زن جواب داد هر وقت خواستگاری برام می آید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند
مرد گفت : ای دختر زن من می شوی؟
زن گفت : من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند
مرد گفت : دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟
دختر گفت : اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو
مرد گفت : بسیار خوب
و رفت پیش قاضی گفت : ای قاضی آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم
قاضی گفت : خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد
مرد گفت : دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم
قاضی گفت : حالا که خودت می خواهی, مبارک است
و همه اهالی شهر را جمع کرد عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد
داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند
این طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت
مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی
یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت : ای زن تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟
زن خندید و گفت : من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟
مرد گفت : دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار
زن گفت : اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم
مرد گفت : کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
زن گفت : اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد
مرد گفت : هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم
زن گفت : اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری
مرد گفت : قول می دهم
زن گفت : حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانه قاضی و در بزن قاضی خودش می آید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد
قاضی آمد در را واکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است قاضی از دامادش پرسید این همه مدت کجا بودی؟
مرد جواب داد ای پدر زن عزیزم مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت : این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه
کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی یکی می پرسید جناب قاضی سگم را کجا ببندم؟
یکی می گفت : جناب قاضی دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی
دیگری می گفت : خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده
یکی می گفت : اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود
دیگری می گفت : بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت : تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو
مرد گفت : پدر زن عزیزم من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟
قاضی گفت : کی از تو مهریه خواست؟
مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد

 

آیا می دانستید ؟

 

آیا میدانستید که  سه جمله ای که بیان آنها از همه جملات سخت تر است  
دوستت دارم  متاسفم و به من کمک کن
 
میباشد

 

آیا میدانستید آنهایی که از نظر احساسی بسیار قوی به نظر میرسند در واقع بسیار ضعیف و شکننده هستند

 

آیا میدانستید که آنهایی که زندگیشان را وقف مراقبت از دیگران میکنند خود به کسی برای مراقبت نیاز دارند


 

آیا میدانستید که کسانی که قرمز میپوشند از اعتماد بیشتری نسبت به خود بر خوردارند


 

آیا میدانستیدکه کسانی که زرد میپوشند از زیبایی خود لذت میبرند

 

و آیا میدانستید که کسانی که لباس مشکی به تن میکنند نمیخواهند مورد توجه قرار گیرند ولی به کمک و درک شما نیاز دارند

 

آیا میدانستید که زمانی که به کسی کمک میکنید اثر آن دوبار به سوی شما بر میگردد

 

و آیا میدانستید که نوشتن احساسات بسیار آسانتر از رودرو بیان کردن آنهاست اما ارزش رودرو گفتن بسی بیشتر است

 

آیا میدانستید که اگر چیزی رابا ایمان از خداوند بخواهید به شما عطا خواهد شد

 

آیا میدانستید که شما میتوانید به رویاهایتان جامه عمل بپوشانید رویاهایی مانند عشق ثروت سلامت اگر آنها رابا اعتقاد بخواهید و اگر واقعا این موضوع را میدانستید از آنچه قادر به انجامش بودید متعجب میشدید  

 

 

لیلی گفت ...... مجنون دور خودش میچرخید

لیلی گفت بس است . بس است و از قصه بیرون آمد
مجنون دور خودش میچرخید .
مجنون لیلی را نمیدید رفتنش را هم .
لیلی گفت :کاش مجنون این همه خود خواه نبود .کاش لیلی را میدید .
خدا گفت : لیلی بمان . قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند
لیلی گفت : این قصه نیست . پایان ندارد .حکایت است حکایت چرخیدن .
خدا گفت :مثل حکایت زمین . مثل حکایت ماه . لیلی بچرخ
لیلی گفت : کاش مجنون چرخیدنم را میدید .مثل زمین که چرخیدن ماه را میبیند .
خدا گفت :چرخیدنت را من تمتشا میکنم .لیلی بچرخ .
لیلی چرخید و چرخید و چرخید و چرخید
دور دور لیلی است
لیلی میگردد و قصه اش دایره است
هزار نقطه دوار دیگر. نه نقطه و نه لیلی
لیلی  ! بگرد . گردیدنت را من تماشا میکنم
لیلی ! بگرد .تنها حکایت دایره باقیست  
 

با پروانه چه گفت ... از دیده به جای اشک خون می گرید ...

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.





سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.







آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.


آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.



هیچ اتفاقی نیفتاد!

در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.



چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.




گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.

اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.



من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.

من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.



من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.




من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت داد.

« من به هر چه که خواستم نرسیدم ...

اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم»




بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که میتوانی بر تمام آنها غلبه کنی.

این پیام را برای همه دوستانت بفرست و به آنها نشان بده که چقدر برای آنها ارزش قایلی. این پیام را برای هر کس که دوست خود می دانی بفرست حتی اگر به معنی فرستادن پیام به فرستنده آن باشد. آگر این پیام را برای کسی فرستادی و او نیز همین پیام را برایت فرستاد بدان که حلقه دوستان تو از دوستان واقعی تشکیل شده

 

ممنون

خدا حافظ

زهر شیرین

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

و گر_ هر لحظه _ رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری، زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی، که شور هستی از توست

شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم رابه زیبایی گشودی

بسی گفتند : _ دل از عشق بر گیر !

که : نیرنگ است و افسون است و جادوست!

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است،اما... نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدائی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد :

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سر آید

تو را دارم که، مرگم زندگانی است.

داشتم می مردم ... .

داشتم می مردم

در فراسوی زمان

          در هجومی از درد

                 در سکوتی از درد

                    در طریقی پر درد

روح از مرز تنم

      اندکی فاصله داشت

و اندر آن خلوت خود

      با خودم فاصله داشت

بر تمنای دلم

بدنم سخت گرفت

روح آزرده ی من

ولی آرام نشد

مرگ با من کمی اندک... ولی انگار که در رودر بایستی است

کسی فریاد زند...

    کسی فریاد زند...

روح من در بدنم

      در پی لجبازیست...

کاش مادر می بود... تا ببوسم رخ او

کاش می بود پدر... تا که بر دست پر از همن او بوسه زنم

ناگهان فریادی...

یا صدایی ز زمین

... روح آزرده ی جسمم فهمید

در سکوت جسمم روح از بارقه ی رعد صدایی لرزید

                                             و دوباره بر گشت...

و دگر بار زندگی بر تن سردم برگشت

بار دیگر جوشید

          در رگم زمزمه ی زندگیم

سخت در فکر بودم...

من چرا می رفتم؟!

و چه دردناک... ولی می رفتم...

                           ...درد در عمق وجودم لرزید

و درست است انگار...

سهم این ثانیه ها زندگی است

           سهم بودن تا مرگ

             سهم بودن...بودن

و از این پس دگر زندگیم

رنگ دیگر دارد

مرگ با من انگار کمتر از یک قدمی فاصله ی بودن و رفتن دارد

آیه هایی از نور...

و سکوتی مبهم...

سهم آن لحظه ی بیداری شد

و دوباره هم خواب

ولی با یاد مرگ...

                تا بدانم که این زندگیم ارزش لحظه ای اندوه ندارد هرگز

همه می گذرند و می گویند :

 

همه می گذرند و می گویند :  

                                        چقدر عجیب عاشق شدی ! 

                                                                                و من بی توجه به گفته ها

دامن چین چین آرزو می پوشم

                                          و پولک شادی به سر می زنم 

                                                                                تا تئ بیایی !؟

با طنین فراموشی نبودن ها

                                         و بی تو کم کم پولک ها شل شدند و افتادند

و تیک تاک ثانیه های انتظار

                                         به من فهماند

                                                             چقدر دیر است !

و دیدم که تو هرگز نمی آیی  

                                       نمی خواهم باورکنم

                                                                    میان اصوات خاموش اشک

همه می گذرند و می گویند :

                                         چقدر ساده فراموش شدی !

  

انالله و انا الیه راجعون

حادثه سقوط هواپیمای C-130 نیروی هوایی ایران رو به همه هموطنان و همچنین بازماندگان این حادثه تسلیت عرض می نمائیم .

از خدا برای بازماندگان این حادثه صبر جزیل خواستاریم .

 

زن از نظر علم شیمی ( با عرض معذرت از خانم ها )

زن در طبیعت کمتر به صورت آزاد موجود است و بیشتر به صورت ترکیب با عناصر ، مانند انیدرید تکبر و سولفات خودبینی و ناز در منازل یافت می شود
تاریخچه کشف زن
کاشف این عنصر ، پرفسور «آدم» است که در تاریخ نوکیا 6600 برای اولین بار با این عنصر برخورد کرده و در راه این کشف زحمات فراوانی متحمل شده و با تمام کوششهایی که به عمل آورده هنوز نتوانسته جنس و خواص اصلی این عنصر را پیدا و درک کند (حتی گفته شده که دهن پرفسور آدم در این راه سرویس شده است )
طرز تهیه زن
برای تهیه  این عنصر کافی است مقداری اکسید اسکناس و نیترات پژو دویست و شش را در سولفات ویلا مخلوط کرده و دو کاخ طلای ۲۴ عیار به عنوان مهریه و کمی کلرید خواهش (همون التماس) به عنوان شیربها اضافه شود! پس از ترکیب این مواد ، گاز عشوه و سولفور ناز متصاعد می شود و بعد از میعان به صورت عشق ، زن در خانه رسوب می کند! بعضی از دانشمندان و متفکران معتقدند چنانچه مقداری از عصاره ء چرب زبانی به عنوان کاتالیزور استفاده شود ، نتیجه کار بهتر خواهد بود
خواص فیزیکی زن
بسیار شکننده است! از جنس نرم و حساس می باشد و به سرعت تحت تاثیر محیط و احساسات قرار می گیرد! هر گاه مقداری اسید خشونت و کربنات سوزآوری به اسم «هوو» به آن اضافه شود فورا ذوب شده و به صورت بیکربنات اشک جاری می شود
خواص شیمیایی زن
بعضی از انواع این عنصر میل شدیدی به ترکیب شدن با کلرات کرم آفتاب و سولفات روژ و استات ریمل دارند و پس از انجام واکنشات غلیظ ، به خیال خودشون قابل تحمل میشن!!! برخی از انواع این عنصر ناخالص بوده و همراه سیلیکات است و در آن خورده شیشه یافت می شود و خاصیت شوهر آزاری پیدا می کند! برای خالص کردن آن کافی است عنصر ناخالص را در یک محیط سر بسته مانند اتاق بانیترات کتک و کربنات غضب ترکیب نموده و از این عمل نیم مول گاز جیغ و نیم مول گاز فریاد که غلظت آن برابر ماده اولیه است متصاعد می شود و عنصر به حالت رسوب در کف اتاق ته نشین می شود! سپس اگر به آن مقداری اکسید محبت اضافه شود به حالت ماده اولیه باز می گردد
توصیه  ایمنی 
هرگز با این عنصر(زن) یکی بدو نکنید که نتیجه خوبی نمیدهد

حافظ به روایت شیر فرهاد ؟!

ناگهان پـــــرده بر انداخته ای ، یعنی چه؟

مست از خانه برون تاخته ای ، یعنی چه؟

"حافظ"

ناگهان پـــــرده بر انداخته...." ای ، یعنی چه؟"(!)

مست از خانه برون تاخته..." ای ، یعنی چه؟"(!)

عشق شون پت ، وَزده چنبـــــــره بر زندگیـم

سهم دل ، خشکه نپرداخته!..."ای یعنی چه؟!"

ای کَیانـــــــــوش که با مـــــا وَزده شطرنجی

شـده چُلمنگ و فقط باخته!..."ای یعنی چه؟!"

نَوَدیدی کــــه "سحـــــــرناز" به روی "لیلــون"

باز هم خنجـــــر خود آخته؟!..."ای یعنی چه؟!"

وا وَکن چشم و وَبین گرد نخــود چی فوکولَه!

کــار ِ ای "دو برره" ساخته!..."ای یعنی چه؟!"

"بوالفضول الشعـــرا" حافظ طنز است و "بگور"

پیش او لُنـــگ وَ یَنــــداخته!..."ای یعنی چه؟!"

**

هر که پنداشت تــو تعریف ز طنـــــزت فوکولی!

فعل معکــــوس تو نشناخته!..."ای یعنی چه؟!"

*******************************

(طنزی که هم اینک به دستمان رسید...!)

دوبیتی های برره ای...این بار از خودمان(!)...

زنخدون تــو چال اسکندرون بید!

دل مو کلّـه پا گشته در اون بید!

دو من گرد نخـودمصرف وَِکردم

فراق شون پتت نئشه پرون بید!

***

ز عشقولی منـــو ویلون وَکردی!

ز غم عیـــــن نی قلیون وَکردی!

همه وزن دوبیتی هامو، چُلمنگ!

"مفا لیلـون مفا لیلـون" وَکردی(!)


بوالفضول الشعرا

به انکار مکوش ... .

 

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش ... .

 

 

گل زرد و گل زرد و گل زرد ... .

گل زرد و گل زرد و گل زرد                   بیا با هم بنالیم از سر درد

عنان تا در کف نامردمان است            ستم با مرد خواهد کرد نامرد

مرا سرمست خود کن ... .

مرا سرمست خود کن ساقی من              بت میخواره اشراقی من

مرا چندان ز چشم خود بشوران               که غرق عشق گردد باقی من