هنگامی که پروردگار جهان را خلق می کرد ، فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند .
با من امشب چیزی از رفتن نگو
داشتم می مردم
در فراسوی زمان
در هجومی از درد
در سکوتی از درد
در طریقی پر درد
روح از مرز تنم
اندکی فاصله داشت
و اندر آن خلوت خود
با خودم فاصله داشت
بر تمنای دلم
بدنم سخت گرفت
روح آزرده ی من
ولی آرام نشد
مرگ با من کمی اندک... ولی انگار که در رودر بایستی است
کسی فریاد زند...
کسی فریاد زند...
روح من در بدنم
در پی لجبازیست...
کاش مادر می بود... تا ببوسم رخ او
کاش می بود پدر... تا که بر دست پر از همن او بوسه زنم
ناگهان فریادی...
یا صدایی ز زمین
... روح آزرده ی جسمم فهمید
در سکوت جسمم روح از بارقه ی رعد صدایی لرزید
و دوباره بر گشت...
و دگر بار زندگی بر تن سردم برگشت
بار دیگر جوشید
در رگم زمزمه ی زندگیم
سخت در فکر بودم...
من چرا می رفتم؟!
و چه دردناک... ولی می رفتم...
...درد در عمق وجودم لرزید
و درست است انگار...
سهم این ثانیه ها زندگی است
سهم بودن تا مرگ
سهم بودن...بودن
و از این پس دگر زندگیم
رنگ دیگر دارد
مرگ با من انگار کمتر از یک قدمی فاصله ی بودن و رفتن دارد
آیه هایی از نور...
و سکوتی مبهم...
سهم آن لحظه ی بیداری شد
و دوباره هم خواب
ولی با یاد مرگ...
تا بدانم که این زندگیم ارزش لحظه ای اندوه ندارد هرگز
خود خواه نادان ، در حالی که در بند منیت خویش اسیر است برای رهایی به در و دیوار شخصیت دیگران می کوبد !
ندیدی دل چه سان با غم درآمیخته
دلم دیوار احساسش فرو ریخته
هزاران جهد کردم تا به راهت آورم لیکن
چه حاصل ، ترا در همرهی ، مایل نمی بینم
تا یار ز در نیاید امشب
ای کاش سحر نیاید امشب
بیرون نروم ز میهمانی
تا بار ز در نیاید امشب
امضا نشود کتاب ما
تا از یار خبر نیاید امشب
این سی شب و روز ما نه ارزد
تا او به نظر نیاید امشب
بخواه...!
من می شناختمش
همیشه انگار نگران سنبله های ستاره
از وزیدن شب ناخوش خزانی می ترسید
خواب دیده بود
غیبت غروب چهارشنبه های بی پایان
تکرار خواهد شد
خواب دیده بود
باز پروردگار پروانه را
در سردخانه های بی نشان گمشدگان
باز خواهد یافت
باز از بغض بنفشه و مریمی
باد از رفتن به جانب او
باز خواهد ماند ....
قیمت
قریب به اتفاق
من از بیاد آوردن بعضی واژگان معمولی می ترسم .
باران ... همیشه علامت رویا نیست !
سایه.... همیشه علامت صنوبرنیست !
و شب حتی ربطی به رازداری ستاره ندارد !
حالا تو بگو بینا ... واژه درست ...
خواهر تهمت شنیده من ...ای آزادی !
تو هم همیشه علامت عریانی آسمان نبوده ای ......!
آن شب
شب هق هق آخرین پیامبر پروانه ها بود ....
که بوسه با نانی از نور مطلق ماه آمدند
راهم را به جانب رازدار ترین رسولان بی کتاب
باز گشودند ... گفتند :
بس است دیگر ای دلداده ترین اولاد گریه ها
ملائک باز مانده از حواس هفت سالگی هم می دانند
تو ترانه ها سروده ای...
تو دریاها گریسته ای...
تو تاوان ها کشیده ای....
دیگر تمام شد انتظار آن همه دیده .....آن همه دریغ !!!
یکی از من پرسید عشق یا تله مرگ ؟