دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

دانشجو

وبلاگ دانشجویان فرهیخته و ایران دوست

هنگامی که پروردگار جهان را خلق می کرد ، فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند .

خداوند از فرشتگان مقرب خود خواست در تصمیمش یاری اش دهند که اسرار زندگی را کجا جای دهد یکی از فرشتگان پاسخ داد :در زمین دفن کن.
دیگری گفت :  در اعماق دریا جای بده .
یکی دیگر پیشنهاد کرد : در کوه ها پنهان کن .
خداوند پاسخ داد : اگر آنچه را شما می گویید انجام دهم ، تنها اشخاص معدودی اسرار زندگی را می یابند . اسرار زندگی باید در دسترس همه باشد .
یکی از فرشتگان در جواب گفت: بله درک می کنم ، پس در قلب تمام ابنای بشر جای بده .
هیچ کس فکر نمی کند که آنجا دنبالش بگردد.
خداوند گفت : درست است ! در قلب تمام انسانها .
پس بدین ترتیب اسرار زندگی در وجود همه ما جای دارد .

دستم را دراز می کنم
 و تکه ای از ابر بی باران امید را
به زیر می آورم
 و در آسمان خیال رها می کنم
 تا شاید
دوباره بر کویر خشکیده ی احساس ببارد
 و گلهاى عشق
دوباره شکوفا شوند........
هر روز با این رویا دلخوشم
اما.....
اما می ترسم
می ترسم تند باد سرنوشت ابرهای رویاى مرا با
خود ببرد
و کویر احساسم همیشه کویر بماند
.

با من امشب چیزی از رفتن نگو

نه نگو از این سفر با من نگو
من به پایان میرسم از کوچ تو
با من از اغاز این مردن نگو
کاش میشد لحظه هارا پس گرفت
کاش میشد از تو بود و تا تو بود
کاش میشد در تو گم شد تا همه
کاش میشد تا همیشه با تو بود
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه نگو از این سفر با من نگو
من به پایان میرسم از کوچ تو
با من از اغاز این مردن نگو
کاش فردا را کسی پنهان کند
لحظه را در لحظه سرگردان کند
کاش ساعت را بمیراند به خواب
ماه را بر شاخه اویزان کند
میروی تا قصه را غمنامه تدفین گل
میروی تا واژه را باران خاکستر کنم
ثانیه تا ثانیه پلواره ویران شدن
میروی تا بخشی از جان مرا پرپرکنی
با من امشب چیزی از رفتن نگو
نه نگو از این سفر با من نگو
من به پایان میرسم از کوچ تو
با من از اغاز این مردن نگو.

داشتم می مردم ... .

داشتم می مردم

در فراسوی زمان

          در هجومی از درد

                 در سکوتی از درد

                    در طریقی پر درد

روح از مرز تنم

      اندکی فاصله داشت

و اندر آن خلوت خود

      با خودم فاصله داشت

بر تمنای دلم

بدنم سخت گرفت

روح آزرده ی من

ولی آرام نشد

مرگ با من کمی اندک... ولی انگار که در رودر بایستی است

کسی فریاد زند...

    کسی فریاد زند...

روح من در بدنم

      در پی لجبازیست...

کاش مادر می بود... تا ببوسم رخ او

کاش می بود پدر... تا که بر دست پر از همن او بوسه زنم

ناگهان فریادی...

یا صدایی ز زمین

... روح آزرده ی جسمم فهمید

در سکوت جسمم روح از بارقه ی رعد صدایی لرزید

                                             و دوباره بر گشت...

و دگر بار زندگی بر تن سردم برگشت

بار دیگر جوشید

          در رگم زمزمه ی زندگیم

سخت در فکر بودم...

من چرا می رفتم؟!

و چه دردناک... ولی می رفتم...

                           ...درد در عمق وجودم لرزید

و درست است انگار...

سهم این ثانیه ها زندگی است

           سهم بودن تا مرگ

             سهم بودن...بودن

و از این پس دگر زندگیم

رنگ دیگر دارد

مرگ با من انگار کمتر از یک قدمی فاصله ی بودن و رفتن دارد

آیه هایی از نور...

و سکوتی مبهم...

سهم آن لحظه ی بیداری شد

و دوباره هم خواب

ولی با یاد مرگ...

                تا بدانم که این زندگیم ارزش لحظه ای اندوه ندارد هرگز

زن از نظر علم شیمی ( با عرض معذرت از خانم ها )

زن در طبیعت کمتر به صورت آزاد موجود است و بیشتر به صورت ترکیب با عناصر ، مانند انیدرید تکبر و سولفات خودبینی و ناز در منازل یافت می شود
تاریخچه کشف زن
کاشف این عنصر ، پرفسور «آدم» است که در تاریخ نوکیا 6600 برای اولین بار با این عنصر برخورد کرده و در راه این کشف زحمات فراوانی متحمل شده و با تمام کوششهایی که به عمل آورده هنوز نتوانسته جنس و خواص اصلی این عنصر را پیدا و درک کند (حتی گفته شده که دهن پرفسور آدم در این راه سرویس شده است )
طرز تهیه زن
برای تهیه  این عنصر کافی است مقداری اکسید اسکناس و نیترات پژو دویست و شش را در سولفات ویلا مخلوط کرده و دو کاخ طلای ۲۴ عیار به عنوان مهریه و کمی کلرید خواهش (همون التماس) به عنوان شیربها اضافه شود! پس از ترکیب این مواد ، گاز عشوه و سولفور ناز متصاعد می شود و بعد از میعان به صورت عشق ، زن در خانه رسوب می کند! بعضی از دانشمندان و متفکران معتقدند چنانچه مقداری از عصاره ء چرب زبانی به عنوان کاتالیزور استفاده شود ، نتیجه کار بهتر خواهد بود
خواص فیزیکی زن
بسیار شکننده است! از جنس نرم و حساس می باشد و به سرعت تحت تاثیر محیط و احساسات قرار می گیرد! هر گاه مقداری اسید خشونت و کربنات سوزآوری به اسم «هوو» به آن اضافه شود فورا ذوب شده و به صورت بیکربنات اشک جاری می شود
خواص شیمیایی زن
بعضی از انواع این عنصر میل شدیدی به ترکیب شدن با کلرات کرم آفتاب و سولفات روژ و استات ریمل دارند و پس از انجام واکنشات غلیظ ، به خیال خودشون قابل تحمل میشن!!! برخی از انواع این عنصر ناخالص بوده و همراه سیلیکات است و در آن خورده شیشه یافت می شود و خاصیت شوهر آزاری پیدا می کند! برای خالص کردن آن کافی است عنصر ناخالص را در یک محیط سر بسته مانند اتاق بانیترات کتک و کربنات غضب ترکیب نموده و از این عمل نیم مول گاز جیغ و نیم مول گاز فریاد که غلظت آن برابر ماده اولیه است متصاعد می شود و عنصر به حالت رسوب در کف اتاق ته نشین می شود! سپس اگر به آن مقداری اکسید محبت اضافه شود به حالت ماده اولیه باز می گردد
توصیه  ایمنی 
هرگز با این عنصر(زن) یکی بدو نکنید که نتیجه خوبی نمیدهد

خود خواه نادان

خود خواه نادان ، در حالی که در بند منیت خویش اسیر است برای رهایی به در و دیوار شخصیت دیگران می کوبد !

در حیطه فهمیدن ما نیست ... ؟!؟!

عشق در حیطه فهمیدن ما نیست‏، بیا برگردیم
آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست‏ ، بیا برگردیم
گریه هامان چقدر تلخ، ببین ! رنگ ترحّم دارد
تا زمین دشمن خندیدن ما نیست‏، بیا برگردیم
باغ از فطرت این جاده پر از بوی شکفتنها، حیف
شمّه ای مهلتِ بوییدن ما نیست، بیا برگردیم
بال سنگین سفر میشکند وای ملال انگیز است
هیچ کس منتظر دیدن ما نیست، بیا برگردیم
مثل گنجیم گرانسنگ کمی وسوسه آمیز ولی
دزد هم مایل دزدیدن ما نیست ، بیا برگردیم
خومانیم ببین! ما دلمان را به دو قسمت کردیم
عشق در حیطه فهمیدن ما نیست؟! بیا برگردیم.

هیمالیا ... .

ماتم سـرای چشم تو صور دمادم است
زیباتـرین بهشت خدا، این جهنم است
عیسی قلم قلم سرهرکوچه‎ریخته‎است
جنسی‎که در بساط‎زمین نیست،مریم است
باید شنید و زجر کشید و سکوت کرد
که زندگی تجسّـم مرگی مسلّـم است
وقـتی تو نیستی سنـد ماه و سال من
هر هفته هشت روز به نام محـرّم است
حوّای من ! به شهـوت ابلیس تن بده !
بی غـیرتی علامـت اولاد آدم است
خاکش پر از پلشتی روح شغا د هاست
سهراب‎شاهنامهء این شهر، رستم است
در «بیستون» برای چه علاف مانده‌ای
فرهادجان ! برای تو« هیمالیا»کم است!

ندیدی ؟؟؟؟

ندیدی دل چه سان با غم درآمیخته

دلم دیوار احساسش فرو ریخته

هزاران جهد کردم تا به راهت آورم لیکن

چه حاصل ، ترا در همرهی ، مایل نمی بینم

 

ای کاش ...

تا یار ز در نیاید امشب

ای کاش سحر نیاید امشب

بیرون نروم ز میهمانی

تا بار ز در نیاید امشب

امضا نشود کتاب ما

تا از یار خبر نیاید امشب

این سی شب و روز ما نه ارزد

تا او به نظر نیاید امشب

بخواه...!

 

بخواه...!

من می شناختمش

همیشه انگار نگران سنبله های ستاره

از وزیدن شب ناخوش خزانی می ترسید

خواب دیده بود

غیبت غروب چهارشنبه های بی پایان

تکرار خواهد شد

خواب دیده بود

باز پروردگار پروانه را

در سردخانه های بی نشان گمشدگان

باز خواهد یافت

باز از بغض بنفشه و مریمی

باد از رفتن به جانب او

باز خواهد ماند ....

قیمت

قریب به اتفاق

من از بیاد آوردن بعضی واژگان معمولی می ترسم .

باران ... همیشه علامت رویا نیست !

سایه.... همیشه علامت صنوبرنیست !

و شب حتی ربطی به رازداری ستاره ندارد !



حالا تو بگو بینا ... واژه درست ...

خواهر تهمت شنیده من ...ای آزادی !

تو هم همیشه علامت عریانی آسمان نبوده ای ......!

آن شب

 

آن شب

شب هق هق آخرین پیامبر پروانه ها بود ....

که بوسه با نانی از نور مطلق ماه آمدند

راهم را به جانب رازدار ترین رسولان بی کتاب

باز گشودند ... گفتند :

بس است دیگر ای دلداده ترین اولاد گریه ها

ملائک باز مانده از حواس هفت سالگی هم می دانند

تو ترانه ها سروده ای...

تو دریاها گریسته ای...

تو تاوان ها کشیده ای....

دیگر تمام شد انتظار آن همه دیده .....آن همه دریغ !!!

خبر آوردند !!!!



خبر آوردند !
شبی از ورای عجیب وحی و واژه خبر آوردند :

همه دریاهای دور و

سینه ریز ستارگان شهریوری را به من داده اند

تمام ثروت بی پایان آوازی از حوریان هوا

از هوش نی ... از نماز شنیدن و

عطر مهتابی او

که پیش از پرسیدن اسامی آسمان ... گمش کردم

بسیجی روزت مبارک .

روز . هفته بسیج رو به همه بسیجی ها تبریک می گم و امیدوارم که این دلیرمردان عرصه پیکار با نفس درونی و بیرونی ( آمریکای نامرد ) موفق باشند . و امیدوارم همیشه بتونند یاد شهیدانی چون چمران - باکری - همت - علم الهدی - براتپور - صیاد شیرازی و ... رو زنده نگه بدارند و پا جای پای آنها بگذارند . ان شا الله

رفتار من عادی است.

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می بیند
از دور می گوید :
...این روزها انگار
..........حال و هوای دیگری داری !

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا , همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام .

این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم

گاهی
-از تو چه پنهان-
با سنگها آواز می خوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

این روزها گاهی
از روز و ماه و سال , از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
..........یک جور دیگر می پرستم

از جمله دیشب هم
دیگر تر از شبهای بی رحمانه دیگر بود :
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانهْ موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه هایم
بوی غریب و مبهمی می داد
انگار
از لا به لای کاغذ تا خوردهْ نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی
..........احساس می شد

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی !
یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد
یک پاره از مهتاب خوردم.

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم.

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست.

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی دانم
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن می گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است.

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
..........هوایی میکند.
اما
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
..........در دل ندارم.

رفتار من عادی است.

برگ خزان

به رهی دیدم برگ خزان

پژمرده ز بیداد زمان

کز شاخه جدا بود...

چو ز گلشن رو کرده نهان

در رهگذرش باد خزان

چون پیک بلا بود



ای برگ ستمدیده پاییزی

آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی

ریوز تو هماغوش گلی بودی

دلداده و مدهوش گلی بودی



ای عاشق شیدا دلداده رسوا

گویمت چرا فسرده ام

در گل نه صفایی باشد نه وفایی

جز ستم ز دل نبرده ام



آه بار غمش بر دل بنشانم

در ره او من جان بفشانم

تا شد نو گل گلشن دید چمن

رفت آن گل من از دست

با خار و خسی بنشست

من ماندم و صد خار ستم

این پیکر بی جان

از تازه گل گلشن

پژمرده شبی چون من

هر برگ تو افتد به رهی پژمرده و لرزان...

آه ای خدا ...

آه . ای خدا چگونه ترا گویم

کز جسم خویش خسته بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گویی امید جسم دگر دارم



تنها تو اگهی و تو میدانی

اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشایی

بر روح من . صفای نخستین را...

فروغ فرخزاد

عشق یا تله مرگ ؟!؟!؟!

یکی از من پرسید عشق یا تله مرگ ؟